انکار من دشوار نیست اصلا منی در کار نیست

یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم

از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون

نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم.


[ شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 10:58 ] [ شهراد ]
[ ]

جز عشق برای ما پایان قشنگی نیست...

خوابی و نمی خوابم در این شب طولانی

ای روزنه ی امید در صفحه ی پایانی

 

می چرخی و می چرخم از این شب بی امید

تا صبح فراموشی تا تجربه ی خورشید

 

خاموشی و در صحبت،دوری و به من نزدیک

امنیت آغوشی در طول شب تاریک

 

در جاده ی بی مقصد رفتیم و گریزی نیست

دنیای مرا گشتند،جز عشق تو چیزی نیست!

 

گفتند که باید رفت،گفتند که برگردم

در این همه شک تنها  ایمان به تو آوردم

 

پایان شب من باش چون جای درنگی نیست

جز عشق برای ما پایان قشنگی نیست...


[ جمعه چهاردهم خرداد ۱۴۰۰ ] [ 9:26 ] [ شهراد ]
[ ]

او خداوند می پرستان شد                   من امیر القشون مستانم

فال من را بگیر و جانم را

من از این حال بی کسی سیرم

دستِ فردای قصه را رو کن

روشنم کن چگونه می میرم

حافظ از جام عشق خون می خورد

من هم از جام شوکران خوردم

او جهاندارِ مست ها می شد

من جهان را به دوش می بردم

مست و لایعقل از جهان بیزار

جامی از عشق و خون به دستانم

او خداوند می پرستان شد

من امیر القشون مستانم

حالِ خوبی نبود آدم ها

زیر رودِ کبود خوابیدم

هرچه چشمش سرِ جهان آورد

همه را توی خواب می دیدم

من فقط خواب عشق را دیدم

حس سرخورده ای که نفرین شد

هر کسی تا رسید چیزی گفت

هر پدر مُرده ابن سیرین شد

من به تعبیر خواب مشکوکم

هر کسی خواب عشق را دیده است

صبح فردای غرق در کابوس

رو به دستان قبله خوابیده است

مردم از رو به رو ،دَهن دیدند

مردم از پشت سر، سخن چیدند

آسمان ریسمانمان کم بود

هی نشستند و رشته ریسیدند

نانجیبیِ عشق در این است

مردِ مفلوک و مُرده می خواهد

نانجیبیِ عشق در این است

دامنِ دست خورده می خواهد

من به رفتار عشق مشکوکم

در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست

رویِ رویش شکوهِ شیراز است

پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست

من به رفتار عشق مشکوکم

مضربی از نیاز در ناز است

در نگاهش دو شاهِ تاتاری

پشتِ پلکش هزار سرباز است

مردِ از خود گذشته ای هستم

پایِ ناچارِ مانده در راهم

هم نمی دانم آنچه می خواهی

هم نمی دانم آنچه می خواهم

ناگزیر از بلندِ کوهستان

ناگریز از عمیقِ دریایم

اهل دنیای گیج در اما

گیجِ دنیای اهلِ آیایم

سهروردی منم که در چشمت

شیخِ اشراق و نورِِ غم دیدم

هم قلندر شدم که در کشفت

سر به راه تو سر تراشیدم

خانِ والای خانه آبادم

زندگی کن مرا،خیابان را

این چنین مردِ داستان باشی

می کُشی خوش نویسِ تهران را

مرگِ شعبانِ جعفری هستم

امتدادِ هزاردستانم

لشکرم یک جهان شش انگشتی ست

من امیر القشون مستانم

قلبم اندازه ی جهانم شد

شهرِ افسرده ای درونم بود

خونِ انگورهای تَفتیده

قطره قطره جای خونم بود

شهرِ افسرده ای درونم بود

خالی از لحظه های ویرانی

جاده ها از سکوت آبستن

شهرِ تنهای واقعا خالی

توی تنهاییِ خودم بودم

یک نفر آمد و سلامی کرد

توی این شهرِ خالی از مردم

یک نفر داشت کودتا می کرد

یک نفر داشت زیر خاکستر

آتشی تازه دست و پا می کرد

من به تنهاییِ خودم مومن

یک نفر داشت کودتا می کرد

یک نفر مثل من پُر از خود شد

یک نفر مثل زن پُر از زن شد

از همان جاده ای که آمد رفت

رفت و اندوهِ برنگشتن شد

کار و بارِ غزل که راکد بود

کار و بارِ ترانه هم خونی ست

آسمان در غزل که بارانی ست

آسمون تو ترانه بارونی ست

دست و پاتو بکِش،برو گمشو

این پسر زندگی نمی فهمه

واسه مردای گرگ دونه بریز

این خر از کُره گی نمی فهمه

تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست

مُرده شورِ کتاب و شعراشو

می گه دنیا همش غم انگیزه

گُه بگیرن تمومِ دنیاشو

گُه بگیرن منو،برو بانو

واسه مردای زندگی زن شو

واسه من لای جرز،اتاق خوابه

گاوِ مردای گاوآهن شو

من کنار تو ریز می مانم

تو کنارم درشت خواهی شد

من نجیبانه بوسه خواهم زد

نانجیبانه مشت خواهی شد

اقتضای طبیعتت این است

به وجود آمدی که زن باشی

به وجود آمدی بسوزانی

دوزخی پشتِ پیرهن باشی

به وجود آمدم که داغت را

پشتِ دستان خود نگه دارم

مثل دنیای بعد از اسکندر

تختِ جمشیدِ بعد از آوارم

تختِ جمشیدِ بعد از آوارم

سر ستون های من ترَک خوردند

بعدِ بارانِ تیر باریدن

هرچه بود و نبود را بردند

شعرِ آتش به جان نفهمیدی

ماجرا مثل روز روشن بود

قاتل روزهای سرسبزم

بدتر از این همه تبر،زن بود

قبله ی تاک های مسمومم

ناخداوندِ مِی پرستانم

لشکرم رو به خمره می رقصند

من امیر القشون مستانم

چشم و هم چشمِ من خیابانی ست

که تو را باشکوه می سازد

که مرا مثل کاه می بیند

که تو را مثل کوه می سازد

مثل کوهی درشت و محکم باش

مثل فاتح نگاه خواهم کرد

آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد

دامنت را سیاه خواهم کرد

روی دستان خویش می مانی

پای این قصدِ شوم خواهی مُرد

که رکَب از تو خورده باشم این

آرزو را به گور خواهی برد

سر بچرخان و باز جادو کن

مالِ دنیای خر شدن هستم

بوسه ها را به جان من انداز

مردِ این جنگِ تن به تن هستم

چشم و لب های نیمه بازت را

ماهِ غرقابِ نور می بوسم

من زمینی،تو آسمانی را

از همین راه دور می بوسم

این که اَلابرَه دو چشمت شد

زیر پای هزار اَلفینم

هم خودم قاضیَم،خودم حکمم

هم هلاکیده ی اَبابیلم

پشتمان طرحِ نقشه هایی است

پشتِ هر طرح،دست در کار است

تا دهان مفت و گوش ها مفتند

پشتمان حرفِ مفت بسیاراست


[ چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 11:38 ] [ شهراد ]
[ ]

خنجری می خورد به وجدانت ...

نگرانی برای ماهی ها، نگرانی برای گُلدانت

 مدتی می شود که بُغ کردی، در پسِ میله های زندانت 


با خودت قهر کرده ای بیخود، لب به چیزی نمی زنی تا شب!

آرزویت شبیه مولاناست « کوه... آوارگی... بیابانت»

 

پله های حیات غمگین را، آب و جارو نمی کنی دیگر 

عصر ها در محل نمی پیچد، عطر نعناع و سیب قلیانت 

 

فیلمهایت همیشه تکراریست ، نقش هایش به هم نمی آیند 

می رسی  تا جنونِ تنهایی، باز هم در سکانس پایانت 

 

در سکوت عرق فروشی ها، یاد عشق قدیم می اُفتی 

میز را می زنی به هم، مستی! خنجری می خورد به وجدانت


شهر سردت عجیب ناامن است، کوچه هایش دروغ می گویند

نگرانی برای آدمها، نگرانی برای «تهرانت» 


باز هم در شروع فصلی سرد ، قصه ها واژگون تر از قبلند 

زندگی ّ تو شاعرانه شده ،بوی غم می دهد زمستانت


[ سه شنبه دهم فروردین ۱۴۰۰ ] [ 8:51 ] [ شهراد ]
[ ]

به ساق و سایش اره  به جیغ او ته دره  به مرگ ذره به ذره  نگاه کردم و گریه  امان نداد بمانم ...

 

به گود چشم سیاهش

به خون توی نگاهش

به آن دو ماهی قرمز

میان عمق دو چاهش

نگاه کردم و گریه

امان نداد بمانم

به او که معنی دوریست

که انتهای صبوریست

به خنده هاش که زوریست

امان از آن شب وحشت

امان از این همه دوری

از این تنفس در مرگ

عذاب زنده به گوری

به هیچ راه پس و پیش

به درد بیشتر از پیش

به آن دو چشم دهاتیش

به ساق و سایش اره

به جیغ او ته دره

به مرگ ذره به ذره

نگاه کردم و گریه

امان نداد بمانم

به روی و موی سپیدش

به اشک و تاری دیدش

به کور سوی امیدش ...


[ جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 18:48 ] [ شهراد ]
[ ]

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم  به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لختم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

 


[ جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 9:24 ] [ شهراد ]
[ ]

در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است ...

منم و عکس مچالـــه شده در دستی که
منم و عشق که خوردیم به بن بستی که

خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد
از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود
جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها
جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی کـه کبودم کردند
مثل سیگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد
جسد روز و شبـی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت
بسته ی خالـی سیگارم و قرصت در تخت

جیـــغ خاموشـــی رویای تـــو و مهتابی
با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است
در شبی تیره کــه از ثانیه هایش عقب است

در شبـــی از تــــو و کابــوس تـو طولانـــی تر
در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است


[ یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 9:58 ] [ شهراد ]
[ ]

ما کاسه صبریم که لبریز شده ...

گرگیم که در لباس آهو مانده 

شهریم اسیر دست جادو مانده 

 

ما کاسه صبریم که لبریز شده 

زخمیم که بر گلوی چاقو مانده 


[ چهارشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۹ ] [ 9:44 ] [ شهراد ]
[ ]

یک بی تعادل بین منطق هام ...

یک مرد مثل ِ کافه ای بسته

تصویری از وا/بستگی در کل

معشوقه ی یک دائم الخمرم

یک بطری ِ تا خِرخره الکل!

 

یک بی تعادل بین منطق هام

- «پس من چرا عاشق شدم، پس تو...؟!»

مثل مریض ِ لاعلاجی که

توی اتاق ِ انتظار است و...

 

با مزّه ی تلخ دهان هر صبح

پا می شود از تخت و خواب ِ من

نامطمئن به «دوستش دارم!»

تُف می کند به انتخاب ِ من

 

هر روز در افکار مغشوشش

دنبال ِ غیر ِ واقعیّت هاست

توی خیالاتش کسی دارد

در واقعیّت، واقعاً تنهاست

 

یک درّه ی تا سر پُر از آب و

من سنگ ِ افتاده در اعماقم

معشوقه ی یک مست که دنیاش

اشباع ِ صددرصد شده با غم!

 

یک مرد مثل ِ کافه ای کوچک

زل می زنم به در، دری بسته

زل می زنم به زندگی ِ گیج

با عشق... امّا واقعا خسته !!

 


[ چهارشنبه دهم دی ۱۳۹۹ ] [ 13:19 ] [ شهراد ]
[ ]

چیزی که نبردند فرمان خداست

این خلق که بینی همگی روی وریاست
ناراستی از جبین آنها پیداست
قندیل وگلیم کعبه را دزدیدند
چیزی که نبردند فرمان خداست


[ شنبه یکم آذر ۱۳۹۹ ] [ 22:19 ] [ شهراد ]
[ ]

بغلش می کنی و مطمئنی: اتفاق بدی نمی افته...

ی پری از میون یه کابوس
وسط اشک و موی آشفته
اس ام اس می زنی که: گریه نکن!
اتفاق بدی نمی افته...

درد داری و باز می چرخی
مث انگشت توو مدادتراش!
نگرانی شبیه یه بچّه
واسه تنهایی عروسکهاش

مثل اینه که خسته از کلمه
به کسی نامه ای سفید بدی!
به کسی که رسیده آخر خط
وسط گریه هات، امید بدی

داری از هوش می ری از سردرد
توی لبهات باز حس داری
باز لبخند می زنی به چشاش
که نفهمه که استرس داری

خواب و بیدار بودنت زجره
همه ی زندگیت کابوسه
اون ولی قول داده توو شعراش
برمی گرده به آخرین بوسه

نه به فکر تصاحبش هستی
نه به دنبال یه هماغوشی
واسه حرفاش منتظر میشی
صبح تا شب کنار یه گوشی

بغلش می کنی از اونور خط
وسط حرف های ناگفته
بغلش می کنی و مطمئنی:
اتفاق بدی نمی افته...


[ سه شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۹ ] [ 7:10 ] [ شهراد ]
[ ]

من ساکنِ کدام جهانم که بیگانه‌ام میان زمینی‌ها

لب‌هام را ببوس در این کابوس
بیدار کن مرا وسطِ فریاد
باید قبول کرد جز آغوشت
چیزی مرا نجات نخواهد داد

جادوم کن در این شبِ معمولی
تبدیل کن مرا به دری بسته
در من زنی‌ست منتظرِ خورشید
که خسته است، مثل خودت خسته!

تبدیل کن مرا به اتاقی گِرد
جایی بدون گوشه‌نشینی‌ها
من ساکنِ کدام جهانم که
بیگانه‌ام میان زمینی‌ها

محکم بگیر این زنِ تنها را
که دست‌هاش توی هوا ول شد
تبدیل کن به قایقِ وارونه
که بی‌خیالِ دیدنِ ساحل شد

تبدیل کن مرا به مسیری که
بمبی در انتهاش زمین‌گیر است
باید عبور کرد از این وحشت
دیگر برای دُور زدن دیر است

آب از سرم گذشته، ببین! غرقم
حل کن میانِ چشمِ ترم غم را
تو نقطه‌های روشن یک عشقی
خاموش کن چراغ اتاقم را

با من قدم بزن شبِ مطلق را
ای چشم‌هات مثل دو تا فانوس!
ای آخرین امید به بیداری!
لب‌هام را ببوس در این کابوس

 


[ جمعه یازدهم مهر ۱۳۹۹ ] [ 14:12 ] [ شهراد ]
[ ]

ما باختیم، نوبت یک مرد دیگر است...

این چار برگ خشک شده مال دفتر است؟!
نه! آخرین قمار من و دست آخر است
1- من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هرکس که گفت با من خسته برادر است
2- گفتید عاشقید و به من... آه! بگذریم
چون شرح ماجرای شما شرم آور است
3- گفتید: «بی کسی به خدا سرنوشت توست
تنهاترین پرنده ی عالم، کبوتر است »
4- گفتید: «زندگی کن و خوش باش و دم نزن! »
این حرف ها برای من از مرگ بدتر است
سرباز، برگ های مرا جمع م یکند
ما باختیم، نوبت یک مرد دیگر است...


[ سه شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۹ ] [ 12:44 ] [ شهراد ]
[ ]

در قطب، آفتاب نمی‌آید هر چار فصل سال، زمستانم!

ای ساکِ بسته‌ی سفر از رؤیا
موهای خیسِ شعله‌ور از رؤیا!
ای اسبِ شاخدارتر از رؤیا
من جز تو هیچ‌چیز نمی‌دانم

شب‌ها صدای زنگ، برای تو
دنیای هفت‌رنگ برای تو
این «نروژ» قشنگ! برای تو
من کوچه‌های ابریِ «تهرانم»
.
عادت کنم به سردیِ شب باید!
دلداری‌ام نده که اگر... شاید...
در قطب، آفتاب نمی‌آید
هر چار فصل سال، زمستانم!

تو یک فرشته‌ای تهِ رؤیاهات
من شکّ بی‌نیازتر از اثبات
تو شوق بچّه موقع تعطیلات
من ترس‌های توی دبستانم

بغضی نشسته در سرِ من امشب
از لابه‌لای خنده‌ی تو بر لب
یعنی کدام آدمِ لامذهب
آزار داده است تو را جانم؟!
.
بگذار رنج و مشکل او باشم
احساس ترس، در دل او باشم
بگذار تا که قاتل او باشم!
من سال‌هاست داخل زندانم!!
.
هر عاشقی اگر که مردّد شد
هر قدر که زمین و زمان بد شد
هرگز نبوده است و نخواهد شد
یک لحظه حس کنم که پشیمانم


[ یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۹ ] [ 9:51 ] [ شهراد ]
[ ]

عشقی که بین ماست چیزیه که تجربه کردنش خطرناکه


خوابی که تا ابد نخوای پا شی
یه نفر که شبیه تو باشه
تو دقیقاً شبیه اون باشی

عشق ما مثل هیچ چیزی نیست
که بگنجه توو جمله و کلمه
عاشقی می‌کنیم توی جنون
گور بابای حرف‌های همه

عشق ما مثل دوغ شیشه‌ایه
با سسِ تند، روی سمبوسه
چند ردّ کبودی رو گردن
مزّه‌ی خون، میون یه بوسه

جیغ دیوونه‌وار توو اتوبان
مشت کوبیدنِ توی شیشه
تهِ دیوونگی می‌دونی کجاس؟
عشق ما بعدِ اون شرو(ع) می‌شه!

عشقی که بین ماست بیماره
اوّلش خون و آخرش خاکه
عشقی که بین ماست چیزیه که
تجربه کردنش خطرناکه

تا می‌خوام از خودم بگم با تو
اشک توی چشام می‌شینه
وزنِ این عشقِ غیرمعمولی
واسه‌ی شونه‌هام سنگینه

حرفای قلب من نگفتنیه
زل بزن توو چشام و درکم کن
به تو دیوونه‌وار معتادم
بدنم درد داره، ترکم کن!


[ یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۹ ] [ 9:34 ] [ شهراد ]
[ ]

مشتی زدیم و جنس این دیوار، سیمان است

دیوانگی هایم تر از تر تر تری دارد!!

دیوار، دیوار است با اینکه دری دارد

این داستان را نصفه کاره ول کنم؟! کردم!

هرچند می دانم که حتماً آخری دارد

تزریق ِ مُشتی گاو در رگ های آزادی

خودکار سبزت دست های لاغری دارد

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبد

این شعر معلوم است درد دیگری دارد

انگشت خونی را درآور تا حسابم کن

دیوانگی ها را بچین و انتخابم کن

با غم شروعم کن که آخر می شوم با غم

داغی تر از تزریقی و تزریق تر داغم!

از چی بترسم که تو از این جوهر خودکار

آنقدر می ترسی که من به مرگ مشتاقم

هر کس غمی دارد که نصفی از شبش، نان است

مشتی زدیم و جنس این دیوار، سیمان است

که هر کسی زنده ست توی قبر خوابیده

که هر کسی زنده ست جایش کنج زندان است

از سرنوشت برگ های سبز می پرسی؟!

امّید ِ چی داری رفیق من؟! زمستان است

از عشقبازی با کدامین زن چنین خیسم؟

باران نمی بارد عزیزم! تیرباران است!

سیگار روشن کن که مغزم تیر می خواهد

کابوس های قابل ِ تغییر می خواهد

موهات را در من بپیچ و زیر و رویم کن

دیوانه ام! دیوانگی زنجیر می خواهد!

ما آنچه باید داد را از ابتدا دادیم

از هفت دولت پشت این دیوار آزادیم

هرچند گاوان قبیله خوب می نوشند

حتی جدیداًتر کت و شلوارنیز می پوشند!

رؤیایمان خوابیده و شب داخل تخت است

هر کس که بیدار است می داند که بدبخت است

سر را به دیواری که اصلا نیست می کوبم

فهمیدن ِ این دردهای لعنتی سخت است

فانوس در روزیم یا فریاد در آبیم

بدجور بی تابیم چون بدجور بی تابیم

فرقی ندارد آخر قصّه در این کابوس

با عشق می خوابند و ما با درد می خوابیم

شب های قرص و مشت و شعر و گریه و فریاد

هر صبح، خواهی یا نخوا... همکار قصّابیم!

کابوس های لعنتی در تخت تک خوابه

خوابم نخواهد برد، خواهد برد، خوا... تا... به...

شب های ِ شب های ِ... که شب های ِ شمردن تا...

با قرص خوردن، قرص خوردن، قرص خوردن تا...

شب تا ابد شب بودم و ماهی نخواهد داشت

بن بستم و به هیچ جا راهی نخواهد داشت

نوشابه ی مشکی به خون قرمزم می گفت:

این داستان، پایان دلخواهی نخواهد داشت

با طعنه می گوییم: روز خوب نزدیک است!

جایی که تاریک است در هر حال تاریک است

هر کس غمی دارد برای خود غمی دارد

آقای دنیا! اخم های درهمی دارد

با مشت های له شده با مرگ می رقصم

زندان ما دیوارهای محکمی دارد

من، اعتراف تازه ای در زیرسیگاری

من، خون ِ روی کاغذ و خودکارها جاری

من، گاو سلاخی شده در آخرین میدان

من، مردم ِ آماده ی جشن و عزاداری

 


[ یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۹ ] [ 9:40 ] [ شهراد ]
[ ]

تو آس ِ روشده ی دل در آخرین دستی ...

و من صدای یواشی در اضطراب ِ زنم

دلم گرفته و باید به کوچه ها بزنم

به زندگیم سرنگی پر از هوا بزنم

«اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم؟

به عشق قبلی ِ یک مرد پشت ِ پا بزنم!»

 

ببین میان تنم حسّ سرکش ِ غم را

که با هوای تنت گیج کرده آدم را

از آن دو چشم، بریزان به من جهنم را

«اجازه هست که عاشق شوم که روحم را

میان دست عرق کرده ی تو تا بزنم؟!»

 

به چند سالگی ام عاشقانه گریه کنم

به نامه های ترت دانه دانه گریه کنم

بدون تو بدوم سمت خانه گریه کنم

«دوباره بچّه شوم بی بهانه گریه کنم

دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم»

 

دوباره بین حروف ِ شکسته، شعر شوم

میان دفتر یک مرد خسته شعر شوم

شبیه پنجره ای نیمه بسته شعر شوم

«دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم

و یا نه... یک تلفن به خود شما بزنم!»

 

جهان، دو ابر شده... آسمان فقط خیس است

دو چشم ِ عاشق ِ بی خواب ِ پشت ِ خط، خیس است

اتاق و صندلی و پرده، بی جهت خیس است

«نشسته ای و لباس عروسی ات خیس است

هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم»

 

تو آس ِ روشده ی دل در آخرین دستی

بریده می شوی از من در این شب ِ مستی

که راه گم شده ی منتهی به بن بستی

«برای تو که در آغاز زندگی هستی

چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!»

 

دوباره آمدم آیینه ی دق ات باشم

که دستمال ِ تری زیر ِ هق هق ات باشم

بگو چگونه تر از این موافقت باشم؟!

«دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم

و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!»


[ چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۹ ] [ 7:11 ] [ شهراد ]
[ ]

به «هرگز »ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟ »

- دیروز -

به کودکم که نشسته ست در سر و رَحِمت!

به عشق: پایان بندی روزهای غمت

به افتضاح ترین حالت درونی تو

به رگ زدن هایم روی خواب خونی تو

به پنجره که به مشتی تگرگ چسبیده

پریدن از خوابی که به مرگ چسبیده

به کودکی که به سختی ادامه می دهدم

به دختری که پس از مرگ نامه می دهدم!

به ماه های رسیده به سال و بعد سده!

به کلّ «می دهدم »های توی ذوق زده

به اینهمه چسبیدم که شعرتان بکنم

که عشق را وسط مرگ امتحان بکنم!

 

- امروز -

تشنّجم در دستت، تو و زمین لرزه

فرار کردن از سال ها زن هرزه

به فیلم دیدن، در مبل های یک نفره

به زندگی چسبیدن شبیه یک حشره

به هرزگی تنم روی داغی نفسی

به شعرخواندن من روی تخت خواب کسی

به بحث علمی آهسته ی در گوشت!

مقاله خواندن، از دیدگاه آغوشت

به گریه کردن من در حقوق جاری زن

به بوسه های تو با نقد ساختارشکن

به بغض کردن و مُهر طلاق را خوردن

به پارک/ رفتنت و چای داغ را خوردن

درست می میرم تا تو را غلط نکنم!

به اینهمه می چسبم که گریه ات نکنم

 

 - فردا -

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز »ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟ »

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آن ور گوشی

به شعر خواندن تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن کفی ام...

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط شعرهایی از «سعدی »

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در گوشت

دوباره برمی گردم به امن آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ...

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!



 


[ جمعه ششم تیر ۱۳۹۹ ] [ 11:26 ] [ شهراد ]
[ ]

گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم            به خواب رفته و با زور در نمی آید

گرسنه ایم ولی داس های خونی با

سکوت مزرعه ها جور درنمی آید

گرسنه ایم ولی گندمی که کاشته ایم

به خواب رفته و با زور در نمی آید

ولی پیامبری نیست، بخت مرده ی ما

بدون معجزه از گور در نمی آید


هزار مشت به پا خاسته ست در تاریخ

ولی برای شکستن، فشار می خواهیم

تمام شهر پر از مغزهای معترض است

برای این همه سر، چوب دار می خواهیم

نه خاک مطمئنی که بایستیم به پاش

نه ساک پر شده! ... راه فرار می خواهیم


که سوزنی که لبان تو را به هم می دوخت

سرش از آن ور دیوار چین در آمده است

که پشت پای کسی که به راه افتادیم

قدم قدم فقط از خاک، مین در آمده است

بفهم! زندگی ات حاصل تجاوز بود

دمار ِ مادر ِ این سرزمین درآمده است!


 


[ دوشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۹ ] [ 13:5 ] [ شهراد ]
[ ]

صدای هق هق هر «پنج شنبه»ام باشی ...

...و شب که خسته تر از خواب ِ چشم هام شده

شروع می شوم از «جمعه» ی تمام شده

 

صدای هق هق ِ تو، پشت خنده های من است

صدای خرد شدن توی دنده های من است

 

شبیه یک پل ِ مخروبه زیر پای کسی

نشسته ام وسط ِ «شنبه» تا تو سر برسی

 

به شکل سایه که از زندگیم رد می شد

که استخوان هایم زیر پا لگد می شد

 

یواش پرت شدن از حواس ِ این زن به...

اتاق بی دری از خاطرات «یکشنبه»

 

به لحظه لحظه ی دوریت، سوختن در تب

کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب

 

به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی

به شوق دیدن تو در «دوشنبه»ی بعدی

 

به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!

طناب ِ پاره شده در روابطی مبهم

 

دو تا کلاغ ِ پریده به قصّه های جدا

«سه شنبه» را سپریدن! به هیچ جای ِ کجا

 

دلم گرفته/ سراغ تو را از این تقویم

بیا به خاطره های گذشته برگردیم

 

اگرچه فاصله مان درّه هایی از سنگ است

پل ِ شکسته ی تو «چارشنبه» دلتنگ است

 

برای پای تو که از سرم عبور کنی

بیایی و همه ی هفته را مرور کنی

 

صدای مشترک ِ روزهای غم باشی

صدای هق هق هر «پنج شنبه»ام باشی

 

زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت

زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت

 

زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را

که هی مچاله کنم هر چه می نویسم را

 

که کلّ هفته به فکرت... بیفتم از غم ها

[سقوط زن

جلوی ِ

چشم ِ

مات ِ

آدم ها...]


 


[ شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ ] [ 23:41 ] [ شهراد ]
[ ]

دیوونگی

«دیوونگی مثل نیروی جاذبه می مونه، تمام چیزی که نیاز داره یه هُل کوچیکه!»

 


[ پنجشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۹ ] [ 18:44 ] [ شهراد ]
[ ]

مرد باش و بـــــه درد عادت کن  چه کسی دیده مرد گریه کند !؟

تو و این پرسه های یک نفره

 

تو و این کوچــه های تکراری

شعرهایی برای ننوشتن

خوابگاهــی برای بیداری

تو و این دوستان ِ نامـــــردت

تو و این شعرهای بی شاعر

تو و این کافــــه های تنهایـــــی

تو و این ... خاک بر سرت یاسر !

کاش مــی مُردی و نمــی دیدی

کاش چشم همه بصیرت داشت

کاش افسانـــه های کودکـی ات

مثل حنانـه ات حــقیقت داشت !

کاش دنیا همــــان دو روزی بود

که تو در رشت گریه می کردی

هیــــچ فرقـــی نداشت دلتنگی

رفت و برگشت گریه می کردی...

زندگی کفـٌــه های اجبار است

یک ترازوی مست و دیـــوانـــــه

یک طرف ، نفرت ِ تــــو از دنیــا

یک طرف ، عشق ِ تو به حنانه

زندگی روی موج تکرار است

باز هم گریه ، باز هــم شانه

باز هــــــم نفرت تو از دنیا

باز هم عشق تو به حنانه

صبر کن !  تازه اول راه است

بـُــرد ِ تو از شکست می آید

یعنی آسان ز دست خواهد رفت

هر چـــه آسان بدست می آید !

صبر کن ! شب تمام خواهد شد

بعد از این روزهــــای بـــی تابی

می روی توی غــار مـــردمکش

مثل اصحاب کهف می خوابی !

کوه باش و بریز تــوی خودت

عشق باید به کوه تکیه کند

مرد باش و بـــــه درد عادت کن

چه کسی دیده مرد گریه کند !؟

قصه ی عشق از زمین که گذشت

از هوایــــی شدن هراسی نیست

پیش بینی نکن چـه خواهد شد

عشق مثل هواشناسی نیست

قصه ی عشق و زندگی این است :

پرسه در کوچـــــه هـــــای تکراری

شعرهایی برای ننوشتن

خوابگاهی برای بیداری !


[ جمعه شانزدهم اسفند ۱۳۹۸ ] [ 12:24 ] [ شهراد ]
[ ]

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت ...

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد کشید و سر زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد

آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند

ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت


[ سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۸ ] [ 21:10 ] [ شهراد ]
[ ]

تو برایم جرقه ای وقتی  خانه را بوی گاز می گیرد

نگرانم، ولی چه باید کرد

عشق، دلواپسی نمی فهمد

درد من، خط ِ میخی است عزیز

درد من را کسی نمی فهمد...

 

بغض کردن میان خندیدن

تکیه دادن به کوه ِ نامرئی

خسته ام از ضوابط عُــرفی

خسته ام از روابط شــرعی

 

هیچ کس، هیچ کس نمی داند

به نگاهت چه عادتی دارم

هیچ فرقی نمی کند دیگر

اینکه با تو چه نسبتی دارم

 

تف به هرچه اصــول، هرچه فـُـروع

تف به هرچه ثواب، هرچه گـــُـناه

توی تاریک خانه ی دنیا

عقل جن ّ است و عشق بسم الله

 

چشم هایت نگاه خیسم را

مثل ِ برق سه فاز میگیرد

تو برایم جرقه ای وقتی

خانه را بوی گاز می گیرد

 

زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو

یخ ِ هر چیز آب خواهد شد

مثل یک سرزمین ِ بی سرباز

همه چیزم خراب خواهد شد

 

تو مرا زجر میدهی عشقم

مــازوخیسمی که دوستش دارم

من به اشغال تو درآمده ام

صهیونیسمی که دوستش دارم



 


[ جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۸ ] [ 12:31 ] [ شهراد ]
[ ]

که تمامی کارفرمایان  کارگر های ساده می خواهند…

رفتم از چند مبداءِ معلوم

تا رسیدم به مقصدی مجهول

 

آخر ِ عمر هم نفهمیدم

زندگی فاعل است یا مفعول !

 

هرچه من گوسفند تر شده ام

صاحب گله گرگ تر شده است

 

سال ها رفته است و چهره ی من

با نقابم بزرگ تر شده است

 

اشک من قطره های خون من است

خون من در رگ قلم جاری ست

 

قلمِ من به عشق می چرخد

که نخستین دلیلِ بیزاری ست

 

شعراز گونه هام می‌ریزد

زیر هر چتر، زیر  هر باران

 

شعر، از دست دادن عشق است

بعدِ از دست دادنِ ایمان

 

زندگی آنچنان نبود که من

آنچه باید که می‌شدم باشم

 

تو خودت باش و آنچه باید شو

من بلد نیستم خودم باشم !

 

من فقط روزنامه ای بودم

بین انبوه دسته بندی ها

 

مرگ در صفحه ی حوادث بود

زندگی در نیازمندی ها

 

سادگی کردم و پیاده شدم

که سواران پیاده می خواهند

 

که تمامی کارفرمایان

کارگر های ساده می خواهند…



 


[ جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۸ ] [ 12:28 ] [ شهراد ]
[ ]

سکوت گاهی از اوقات از رضایت نیست کسی که می خندد چشم های تر دارد

بترس! ظاهرا این باغبان تبر دارد!
بترس! دیوار از راز ما خبر دارد

یکیش سمت تولد، یکیش سمت چه چیز؟!...
جهان مسخره ی ماست که دو در دارد

خیار را بخوری یا به خورد تو بدهند

برای تقویت حافظه اثر دارد!!

که اعتراف کنی آن چه را نمی دانی
که اعتراف کنی: قورباغه پر دارد!

خبر رسید به دنیا که حال ما خوب است
ولی کلاغ خبرهای بیشتر دارد

سکوت گاهی از اوقات از رضایت نیست
کسی که می خندد چشم های تر دارد

تسلی ام نده! آن کس که دیده حادثه را
نمی شود که از این گریه دست بردارد

شب است و گرگ زیاد است توی خانه بمان!
قدم زدن وسط کوچه ها خطر دارد...


[ دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۸ ] [ 19:2 ] [ شهراد ]
[ ]

روح یه شاعرم که پاره شده بین رؤیا و خطّ قرمزها

خون تازه نشسته رو لب هام
بغض، پک می زنه به سیگارت
ناخن و باورم شکسته شده
مثل آوازهای گیتارت

می نویسم بدون ِ هر کلمه
روی کاغذ دوباره با خونم
توی مغزم تویی که می خونی
من سر ِ حرف هام می مونم

تف به این زندگی که ما رو کرد
اولش قبر و آخرش قبره
خواب ِ بارون ِ تیر می بینه
آسمونی که خالی از ابره

توو خیابون و من رژه می رن
این سؤالا که بی جواب ترن
نمی تونن منو بخوابونن
قرص هام از خودم خراب ترن

تن نمی دم به حوض و آکواریوم
تا که می خشکه آخرش برکه
ماهی ِ قصّه های نیمه شبم
سرم از درد داره می ترکه

حقّ ما اینه آخر قصّه
زیر مشت و لگد کبود بشیم
تا خود صبح، درددل بکنیم
توی سیگارهات دود بشیم

من چی ام؟! هیچ ِ تا ابد هیچم!
صفر گنده پس از ممیّزها
روح یه شاعرم که پاره شده
بین رؤیا و خطّ قرمزها

خفه می شم که خوب می دونم
تو صدات انعکاس بغض منه
خفه می شم که خوب می دونی
درد در حال بیشتر شدنه

اونور ِ شیشه شهر، تاریکه
بوی خون می ده اینور ِ شیشه
من به حرفات باز مطمئنم:
همه چی واقعا عوض می شه!

بغلم کن از اینهمه کابوس
بغلم کن برادر خوبم
مثل یه قهرمان بازنده
مشت هامو به باد می کوبم


[ دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۸ ] [ 18:57 ] [ شهراد ]
[ ]

توی هر کوچه‌ای که می‌رفتم  عشق، در حال بازجویی بود ...

یک کلاغ سیاه راه افتاد

طوطی‌ات از دکان رنگرزی

بوق ِ ماشین تر ِ تو می‌آمد

راه‌بندان ِ آدمی عوضی!

در اروپای خسته‌ات می‌گشت

توی میدان پرنده‌ای فلزی

همه‌ی شهر ما و ما بودیم

[خنده‌ی گاو توی کلـّه‌پزی]

 

توی هر کوچه‌ای که می‌رفتیم

وسطِ بنز صحبت نان بود

توی جیبم کنار پاسپورتم

دردهایی بدون درمان بود

توی سیگار «تیر» من می‌سوخت

چشم‌هایی که رنگ «باران» بود

پیش پایم سگی عرق کرده!

توی جیبم دو بُطر «ایران» بود!!

 

وسط ِ «کافه نادری» بودم

بچّه‌ای با آکاردئون می‌خواند!

دختری توی دستشویی رفت

یک تریلی که زیر باران ماند

که سرش را به مشت می‌کوبید

که مرا توی چشم‌هات نشاند

گاو در کوچه‌های من می‌گشت

یک پرنده رسید تا «فنلاند»

 

غربت ِ لعنتی ِ گم شده‌ای

در میان ترانه‌ها بودم

مثل یک فحش بی پدر مادر

وسط عاشقانه‌ها بودم!

در زبان بدون معنایت

«خاستگاه نشانه‌ها» بودم

حسّ یک ناتوانی جنسی

داخل جنده خانه‌ها بودم!!

 

توی ذهنت «حساب» می‌کردی

«جبر»هایی که انتخابت بود

فلسفه در سرت قدم می‌زد

بحث برداشت ِ حجابت بود!!

عشق، یک کوچه پشت «آزادی»

درد، میدان «انقلابت» بود

زیر بالش کتاب «مارکس»، «هگل»

دختری توی تخت خوابت بود

 

پشت پاییزها کلاغی بود

تا که مشکی کند بهارم را

همه‌ی شهر قرص و دکتر بود

تا بگیرد کسی فشارم را

در تنم گاو خسته‌ای می‌خورد

توی هر رستوران ناهارم را

پاره کردند از تو بی پرده

مرزها سیم خاردارم را

 

آرمان‌های تکـّه پاره شده

توی یک کافه گریه‌ای خوشحال

زدن ِ بطری‌ات به تلویزیون

خواب دیدن به چیزهای محال

راه‌های رهایی انسان!

پشت هر جمله چند استدلال

بحث داغ ِ من و تو توی اتاق

[مگسی خورد توی شیشه‌ی هال!]

 

هر کجای جهان لعنتی‌ات

بر سر ِ هیچ گفتگویی بود

سگ ولگرد از خودش پا شد

استخوانی میان جویی بود

توی هر کوچه‌ای که می‌رفتم

عشق، در حال بازجویی بود

زندگی یک شماره‌ی ناقص

روی دیوار دستشویی بود


[ جمعه دهم آبان ۱۳۹۸ ] [ 18:37 ] [ شهراد ]
[ ]

یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!


خوب است و عمری خوب می‌ماند
مردی که روی از عشق می‌گیرد

دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق، خوب میمیرد!

از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم...

من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم!

دنیا مجابم کرد بد باشم!
من بهترین گاوِ زمین بودم!

الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم...

سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد!...

هرکار می‌کردم سرانجامش
من وصله‌ی ناجورتر بودم

یک لکه‌ی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم...

دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی

بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدن‌‌ها را نمیبینی

ای استوایی زن، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم

تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری...

آخر چرا با عشق سر کردی؟
محدوده را محدودتر کردی

از جانِ لاجانت چه می‌خواهی؟
از خط پایانت چه می‌خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟
سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت...

گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضه‌ی نان آوری باشد

گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی...

پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، بامت نبود ای مرد؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی، کم نیست!

تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم، گردابه‌ی تشویش

من آیه‌های دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز میبینی؟
دیوانگان را ریز میبینی؟

عشق آن اگر باشد که می‌گویند
دل‌های صاف و ساده می‌خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده می‌خواهد!

سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری

حوّای من، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...
سرگرم نان و قلب و آتش باش!

این مُرده‌ای را که پی‌اش بودی
شاید همین دور و ورت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست

آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست!

او رفت و با خود برد یادم را
من مانده‌ام با بی کسی هایم

خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداری‌ست

دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاری‌ست...

جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی‌ها
آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می‌آیم
باور کنید آتشفشانم را...

می‌خواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را

من مرد شب‌هایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد

تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد

دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا

سین را، الف را، را و سارا را!
درهم بپیچانند دارا را!

دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد

دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد، امان از عشق

سارای سالِ اولی، مرد است
دستانِ زبر و تاولی، مرد است

این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست

شال سپیدِ روی دوشت کو؟
گیلاس‌های پشتِ گوشت کو؟

با چشم و ابرویت چها کردی؟
با خرمن مویت چها کردی؟

دارا چه شد سارایمان گم شد؟
سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق "خودکار" است
دنیا به شاعرها بدهکار است...

دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی!

استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ می‌دیدست

ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
زخم زبان را هیچ می‌گیریم

دارم جهان را دور می‌ریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟
ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...


 


[ شنبه ششم مهر ۱۳۹۸ ] [ 22:25 ] [ شهراد ]
[ ]

یکشنبه غم‌انگیز...

یکشنبه غم‌انگیز... تا شب دوام نمی‌آورم
در تاریکی و سایه‌... تنهایی مرا می‌آزارد
با چشمانی بسته تو از کنارم می‌روی
تو آرمیده‌ای و من تا صبح منتظر
سایه‌های مبهمی را می‌بینم
از تو خواهش می‌کنم به فرشته‌ها بگویی
مرا در اتاقم تنها بگذارند
یکشنبه غم‌انگیز
چه بسیار شنبه‌ها تنها در سایه‌ها
و من امشب خواهم رفت
و چشمانم چون شمع پر‌فروغی می‌درخشد
دوستان برایم گریه می‌کنند که مزارم نور باران است
به خانه باز می‌گردم جانم به لبم رسیده است
در سرزمین سایه‌ها تنها به خواب می‌روم


[ سه شنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۸ ] [ 10:16 ] [ شهراد ]
[ ]